سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمند، زنده ای میان مردگان است . [امام علی علیه السلام]

فرهنگی-اجتماعی

 
 
غم وخدا(شنبه 87 فروردین 10 ساعت 10:36 صبح )

شبی مردی در خواب دید در کنار دریا با خدا مشغول قدم زدن می باشد.در آسمان تصاویری از مراحل زندگی گذشته اش نمایان شد.در هر تصویری روی شنهای ساحل دو جای پا دیده میشد.یکی جای پای خودشو دیگری جای پای خدا.در آخرین صحنه وقتی به عقب نگاه کردمتوجه شد که خیلی از مواقع در مسیر زندگی اش فقط یک جای پا روی ماسه ها دیده میشود و در ضمن متوجه شد که این اتفاق در مواقعی افتاده است که زندگی او غمگین ترین و نا گوارترین مرحله اش را می گذرانده..این موضوع خیلی او را آزار داد و از خدا سوال کرد:
*
خدایا به من گفتی که اگر من تصمیم بگیرم راه تو را دنبال کنم همیشه همراه من خواهی بود ولی من متوجه شدم در مواقع سختی فقط یک جای پا روی ساحل زندگی من بوده است.آنچه را من نمیفهمم این است که چرا هنگامیکه من به تو بیشترین احتیاج را داشته ام تو مرا تنها گذاشتی؟*
خداوند پاسخ داد:*فرزنده عزیزم من تو را دوست دارم و هیچوقت ترکت نخواهم کرد.در مواقع ناراحتی و دشواری های زندگی وقتی تو فقط یک جای چا می بینی به دلیل آن است که در آن مواقع این من بودم که تو را حمل میکردم و تو در آغوش من بودی.

 

 



 
یادمان نرود زندگی کنیم(شنبه 87 فروردین 10 ساعت 10:34 صبح )

دو روز مانده به پایان جهان ، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است .
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود ،  پریشان شد و آشفته و عصبانی .
نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .

داد زد و بد وبیراه گفت .

خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت .

خدا سکوت کرد .

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت .

خدا سکوت کرد .

به پر و پای فرشته و انسان پیچید .

خدا سکوت کرد .

کفر گفت و سجاده دور انداخت و باز هم سکوت کرد ، دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد ...

این بار خدا سکوتش را شکست و با صدایی دلنشین گفت :
عزیزم بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی!
تمام روز را به بد و بیره و جار و جنجال از دست دادی ...

تنها یک روز دیگر باقیست ، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن .
لابه لای هق وهقش گفت :

اما با یک روز..... با یک روز چه کاری می توان کرد.....؟
خدا گفت :

آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است

و آنکه امروزش را درنیابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید .
و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت:
حالا برو و زندگی کن !!!
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید .

اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود ، زندگی از لای انگشتانش بریزد .
قدری ایستاد....

بعد با خودش گفت :

وقتی فردایی ندارم ، نگاهداشتن این زندگی چه فایده ای دارد ...

بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم .


 



 
زندگی(شنبه 87 فروردین 10 ساعت 10:32 صبح )

زندگی قصه مرد یخ فروشی است که از او پرسیدند : فروختی ؟

گفت : نخریدند تمام شد


 

 



 
همنشین(شنبه 87 فروردین 10 ساعت 10:31 صبح )

پیامبر اکرم(ص) فرمودند: همنشین خوب بهتر از تنهایى است و تنهایى بهتر از همنشین بد!

 

 



 
یک email از طرف خدا ...(شنبه 87 فروردین 10 ساعت 10:30 صبح )

وقتی خدا بهت میگه (باشه) --> چیزی که میخوای بهت میده

وقتی خدا بهت میگه ( صبر کن) --> چیز بهتری بهت میده

وقتی خدا بهت میگه ( نه) --> داره بهترین رو برات آماده میکنه

 

 



 
جملات کوتاه(شنبه 87 فروردین 10 ساعت 10:29 صبح )

سازنده‌ترین کلمه گذشـت است ... آن را تمرین کن.

پرمعنی‌ترین کلمه مـــــــا است ... آن را به کار ببر.

عمیق‌ترین کلمه عشـــــق است ... به آن ارج بنه.

بی رحم ‌ترین کلمه تنـــفر است ... از بین ببرش.

سرکش‌ترین کلمه حســـــد است ... با آن بازی نکن.

خودخواهانه‌ترین کلمه من است ... از آن حذر کن.

ناپایدارترین کلمه خشـــــم است ... آن را فرو ببر.

بازدارنده ترین کلمه ترس است ... با آن مقابله کن.

با نشا ط‌ ترین کلمه کــــار است ... به آن بپرداز.

پوچ ترین کلمه طمـــــــــع است ... آن را بکش.


 

 



 
تأثیر دوست خوب(شنبه 87 فروردین 10 ساعت 10:27 صبح )

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش محسن بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد.

با خودم گفتم: "کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!"

من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌

همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.

عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم.

همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم: " این بچه ها یه مشت آشغالن!"

او به من نگاهی کرد و گفت: " هی ، متشکرم!" و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.

من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانه‌ی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟

او گفت که قبلا به یک مدرسه‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم. ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم.

او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.

ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر محسن را می شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.

صبح دوشنبه رسید و من دوباره محسن را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم:" پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی،‌با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!" محسن خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت.

در چهار سال بعد، من و محسن بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. محسن تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک.

من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد.

او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.

محسن کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.

من محسن را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.

حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همه‌ی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم!

امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: " هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!"

او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: " مرسی".

گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: " فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان...

من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم."

من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد.

محسن نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.

او ادامه داد: "خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت."

من به همهمه‌ ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد.

پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس.

من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم.

هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.

خداوند ما را در مسیر زندگی یکدیگر قرار می دهد تا به شکلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم.

دنبال خدا، در وجود دیگران بگردیم.

 

 

 



 
نفس خود را هفت بار نکوهش کردم :(شنبه 87 فروردین 10 ساعت 10:22 صبح )

اولین بار: هنگامی که می خواستم با پایمال کردن ضعیفان خودم را بالا ببرم

دومین بار:هنگامی که در مقابل کسانی که ناتوان بودند خود را به نا خوشی زدم

سومین بار:هنگامی که انتخاب را به عهده من گذاردند به جای امور مشکل امور آسان و راحت را بر گزیدم

چهارمین بار:هنگامی که مرتکب اشتباهی شدم و خود را با اشتباهات دیگران تسلی دادم

پنجمین بار:هنگامی که از ترس سر به زیر بودم و آن وقت ادعا می کردم بسیار صبور و بردبارم

ششمین بار:هنگامی که جامه خود را بالا می گرفتم تا با سختیها و ناملایمات زندگی تماس پیدا نکنم

هفتمین بار:هنگامی که در مقابل خدا به نیایش ایستادم وآنگاه سروده های خویش را فضیلت دانستم

 

 

 



 
سیزده خط برای زندگی(شنبه 87 فروردین 10 ساعت 10:19 صبح )

·        تبسم را فراموش کن ، لبخند کم هزینه تو گرانبهاترین هدیه است .

·        هیچکس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود .

·        اگر کسی تو را آنطور که میخواهی دوست ندارد، به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد .

·        دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند .

·        بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید .

·        هرگز لبخند را ترک نکن، حتی وقتی ناراحتی چون هر کس امکان دارد عاشق لبخند تو شود.

·        تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی، ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی .

·        هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند، نگذران.

·        شاید خدا خواسته است که ابتدا بسیاری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را، به این ترتیب وقتی او را یافتی بهتر می‌توانی شکر گزار باشی .

·        به چیزی که گذشت غم نخور، به آنچه پس از آن آمد لبخند بزن .

·        همیشه افرادی هستند که تو را می‌آزارند، با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش که به کسی که تو را آزرد ،  دوباره اعتماد نکنی .

·        خود را به فرد بهتری تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می‌شناسی قبل از آنکه شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد .

·        زیاد از حد خود را تحت فشار نگذار ، بهترین چیزها در زمانی اتفاق می‌افتد که انتظارش را نداری.

 

 

 

 



 
مسیر اشتباه مردم(شنبه 87 فروردین 10 ساعت 9:40 صبح )

پیامبر اکرم(ص): 5 چیز است که مردم مسیر تحصیل آن را اشتباه انتخاب می کنند:

             1) لذت و راحتی در بهشت است و مردم آن را در دنیا می جویند.

              2) مال در قناعت است و مردم آن را در مال اندوزی می جویند. 

              3) خداوند رضایت خود را در خشم با نفس سرکش قرار داده ولی مردم آن را در پیروی از هوای نفس می جویند.

              4) علم در سختی قرار داده و مردم آن را در رفاه می جویند.

              5) عزت را در پیروی از خدا خویش قرار داده ولی مردم در پیروی از سلاطین می جویند.

 

 

 

 



   1   2      >
 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?
 




بازدیدهای امروز: 3  بازدید

بازدیدهای دیروز:4  بازدید

مجموع بازدیدها: 5915  بازدید


» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «