سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مرد را آن بهاست که بدان نیک داناست آن ارزى که مى‏ورزى ، [ و این کلمه‏اى است که آن را بها نتوان گذارد ، و حکمتى همسنگ آن نمى‏توان یافت و هیچ کلمه‏اى را همتاى آن نتوان نهاد . ] [نهج البلاغه]

فرهنگی-اجتماعی

 
 
یادمان نرود زندگی کنیم(شنبه 87 فروردین 10 ساعت 10:34 صبح )

دو روز مانده به پایان جهان ، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است .
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود ،  پریشان شد و آشفته و عصبانی .
نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .

داد زد و بد وبیراه گفت .

خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت .

خدا سکوت کرد .

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت .

خدا سکوت کرد .

به پر و پای فرشته و انسان پیچید .

خدا سکوت کرد .

کفر گفت و سجاده دور انداخت و باز هم سکوت کرد ، دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد ...

این بار خدا سکوتش را شکست و با صدایی دلنشین گفت :
عزیزم بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی!
تمام روز را به بد و بیره و جار و جنجال از دست دادی ...

تنها یک روز دیگر باقیست ، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن .
لابه لای هق وهقش گفت :

اما با یک روز..... با یک روز چه کاری می توان کرد.....؟
خدا گفت :

آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است

و آنکه امروزش را درنیابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید .
و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت:
حالا برو و زندگی کن !!!
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید .

اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود ، زندگی از لای انگشتانش بریزد .
قدری ایستاد....

بعد با خودش گفت :

وقتی فردایی ندارم ، نگاهداشتن این زندگی چه فایده ای دارد ...

بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم .


 



 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?
 




بازدیدهای امروز: 11  بازدید

بازدیدهای دیروز:0  بازدید

مجموع بازدیدها: 6013  بازدید


» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «